...ای کاش عاشق نمی شدم...

...............................تقدیم به بهترینم..............................

...ای کاش عاشق نمی شدم...

...............................تقدیم به بهترینم..............................

دیگه بسه...

 

گفتم ازعشق دلم سخت گریست

گفتم از عشق قلم خون بچکید

گفتم از عشق زمان فارق شد

گفتم از عشق جنون کامل شد

اما نه دیگه بسه....

اما نه دیگه بسه... بسه هر چی که کشیدم

حیفه آدم دل ببازه حیف آدم خون بباره

حیفه این دل بشه عاشق طفلکی چرا فناشه

دیگه بسه هر چی سوختم دیگه بسه هر چی ساختم

من میگم.....

وقتی آسمون می باره... دل من چرا نباره

وقتی دنیا پره سنگه .... دل من چرا نباشه

دنیای من شده سنگی .. چون می خوام بشم یه یاغی

بسه هر چی گفتم از عشق .. بسه هر چی باختم از عشق

من دیگه دلم شکاره... ای خدا بذار بتازه

فکر نکن که دل ندارم ..فکر نکن فراره کارم

من دیگه تموم کارم ...چون دیگه قلبی ندارم

جاش فقط یه قلوه سنگه .. دست بزن ببین چه سرده

خنده داره خوب میدونم... اما هستم این منم من

یه کسی که زجه می زد .. داد میزد ببین که هستم

اما نه دیگه تموم شد .. من دیگه راهمو رفتم

همه پل هارو شکستم... هستم اما مست مستم

مست یک جنون آنی ... مست یک خیال فانی

اما هستم آره هستم این منم من یه رمیده .....

اما خستم... خیلی خستم ای خدا برس به دادم

اما با دل رمیده اما با تن تکیده با تمام خستگی هام

من هنوز عاشقت هستم چون هنوزم مست مستم

من هنوز عاشقت هستم..

عشق ...

جایی خواندم

جهان قران مصور است و آیه های در آن

به جای آنکه بنشینند ایستاده اند

درخت یک مفهوم است .. دریا مفهومی دیگر

جنگل و ابر و باد و خاک مکمل آن

و من میگویم : بیایید با چشمانی عاشق جهان را تلاوت کنیم

با صوتی دلنشین از سمفونی عشق همراه با واژه گانی از جنس بلور

و عطشی سیری ناپذیر و لذتی به وسعت همین گیتی

می نویسم تا بدانی که من نمی نشینم ..

می ایستم وعشق را بر بوم دلم نقش میزنم که چه زیباست این پیکره آذین یافته از خون

سینه ام را می شکافم وبا تمام وجودم فریاد میزنم ..آی مردم عشق یعنی این

تمام وجودم ارزانی عشق و جانم فدای یار

میماند تنها یک کلام آن اینکه......

اگر بدانم روزی روزگاری این نقاشی رنگ باخته

به همان خدایی که میپرستی و میپرستم

چشمانم را برای همیشه خواهم بست تا نبینم آنچه را که نباید دیدو.....

میپرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران....

پر مرغان نگاهم را شست

که بگویم هستم عاشق و دیوانه .همین

لحظه ی آخر  

آه من ...

آه از این زندگی... آه از من! آهی از جنس بلور .

آه از پرسشهای مکرر؛ ... آه از پاسخ های گنگ

آه از لرزش دل و آه از چشمان منتظرو بغضی گره خورده در حنجره ای زخمی

از قافله یِ بی پایانِ دلتنگی ها- از شهرهای انباشته از سکوت ؛از غمی جانسوز و بی پایان

آه از چشمهایم که بیهوده در آرزوی نورند- از بی حیاییِ اشخاص- از شکستن های بی صدا

آه از بیهودگیِ همه چیز- از تقلایی که اطرافم میبینم ؛برای چه نمیدانم.!؟! مانده ام در این برهوت

آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- از پیکره ی درهم پیچیده یِ من ؛

پرسش من این است: در این چرخه یِ غم، در این تکرار فصول به کدامین امید زنده ایم ؟چرا که..........

همان روز که برای تدفین چشمهایم زیر باران در دامنه ی کوه گم شدم

قلبم روی دامنه جا ماند آخر توان باز گشت نداشت. و من با احساسی گنگ .....

فصل ها را قتل عام کردم و این بود نقطه آغاز من. چرا که آموخته ام....

زندگی:: مثل یک بوم نقاشیست با این تفاوت که در آن از پاک کردن خبری نیست

و ختم کلام اینکه....

باد می پیچد در شاخ درخت
می کشد زوزه و با ناله روان می گردد
و چه کس می داند... من پر از اندوهم ...که نوایم شده چون زوزه باد
که نگاهم بی روح.... که درونم سرد است
خسته،می اندیشم زوزه باد چه غمگین شده است...و غمگین تر از آن ناله و این آه جگر سوز من است

وداع

تردید با...

من در این دنیا خدا حیران شدم یا ناتوان

        من در این وادی خدا مجنون شدم یا بی زبان

قلب من جویای عشق است و کجا لب تر کنم

  این دل ویران من گوید که با غم سر کنم

گر که باشد سهم من یک عمر تنهایی و غم

پس چرا قلبی نهادی در درون سینه ام

بار الهی سینه ای دارم سرا پا عشق و شور

            یار من گمگشته در خود من شدم مدهوش دوست  

عشق من... تردید را مهمان قلبش میکند

           مانده ام حیران که با مهمان چه می خواهد کند

مشق امشب را گمانم مو به مو از بر کند

     این همه تردید را در قلب خود مهمان کند

ترسم از این است مشق وهم را باور کند

       گر چنین باشد خدایا من چه با این دل کنم

ضجه های امشبم را با دلی پر خون کنم

              اشک چشمم را نثارمقدم دلبر کنم                 

گویمش جانم فدایت مرهم قلبم تویی

              تک سوار وادی عشقم تویی جانم تویی           

پس دگر تردید را از قلب خود انداز دور

      جای آن همراه من باش وسرا پا عشق و شور

تو نمیدونی... 

یا علی...

یا علی دستم بگیر امشب برایم ماندنیست .... لیله ی قدر آمد و درد دل من گفتنیست

سوز این دل را کنم همراه خود گویم خدا... یک سبد گمگشتگی همراه آوردم تو را

هیچ شب را مثل این شب من نخواهم بهر خود ... بنده ی خوار توام نامم ندا ... عمرم فنا

من به لطف این شب پاک و عظیم ... من به لطف اشک چشمان یتیم

توشه ره میکنم دلدادگی ... سر به سر عشق و همه دلدادگی

نور رحمت امشب از هر جا رسید ... من به لطفش می کنم دیوانگی

یا علی شرمنده ام دستم بگیر ... من سرا پا خجلتم دستم بگیر

دیگر این که............

و خداوند اینجاست

پیش من، پیش شما..

در همین نزدیکی، در تمام لحظات

در همان لحظه که بر می گیرد٬ ترس اندام نحیف ما را

یا فرو می رویم از غصه و غم، در اتاق مبهم فکرو خیال

یا زمانی که تپش می گیرد قلب ما از شادی....

در عجبم !!! پس چرا می پرسیم خانه دوست کجاست؟

فراموشمون نکنین بخدا محتاج ترین من هستم

زدم بر طبل بی عاری پس .......

به جهنم که بعد از مرگم کسی نوشته هایم را نمی خواند

به جهنم که تنها می مانم یا نه .. ..به جهنم که بی کسی تنها کس من است

به جهنم که اگر می خوانی می خندی یا مسخره می کنی یا اصلا نمی خوانی

به جهنم که امروز من از دیروز هم سیاه تر است و فردایم تباه .. گمان کردی بی خیال شدم؟

نه دیوانه... دیوانه تر شده ام پس تا می توانی به حال و روزم بخند. ولی میدانی روزی می آید که......

تو هم دیگر نمی توانی که بخندی!!! آنوقت باز می گویم به جهنم که روح و جسمت را شیطان تسخیر کرده

و روز گارت سیاه تر از سیاه است . دیوانگی من بی سبب نیست . باز بخند و بگو دیوانه عاشقی؟

و من میگویمت: دیوانه .. عاشقی لیاقت می خواهد تو داری؟!؟ من که ندارم . با تمام دیوانگی ام ...

به این معتقدم که:: کلام مهمترین معجزه انسان است و منه دیوانه این معجزه را براحتی به بازی می گیرم

باز براین باورم که ... انسان بودن و ماندن چقدر دشوار است و چه زجری میکشد آنکه انسان است ولبریز از احساس

.تو چه ؟!؟!؟ تو که خود را اشرف مخلوقات میدانی به من بگو دیوانه تر از دیوانگی نهایتی هست؟؟؟

جایی خواندم :یک معادله نا برابر ولی منطقی آن این که... انسان حیوان است و حیوان انسان.. چه جمله ای

راستی میدانی فلسفه زندگی برای منه دیوانه چیست ؟ خود میگویمت تا بدانی

فلسفه زندگی من این است... یا مرگ آرزو یا آرزوی مرگ . به نظر تو که دیوانه نیستی کدام بهتراست

آهای دیوانه با همه این دیوانگی سوال دیگری هم دارم پاسخم را دهی بد نیست آن اینکه......

.گرفتی رویای کودکی ام را

گرفتی نشاط جوانی را ....ربودی شور آشنایی را

گرفتی عشق نهانی را ...در کمینی که بگیری ...دیوانگی ام را؟؟؟!!!؟؟

میماند فقط یک پی نوشت و آن اینکه ...روزگار یک صحنه نمایش است...هیچکس خودش نیست.

روحت را هویت بر باد رفته ات را به من نشان بده....تا جانم را به تو تقدیم کنم می توانی؟

راستی این دیوونه طفلکش رو خفه کرد خیلی راحت آخه نمی خواست پر پر بشه .همین

جهنم

هفته.

یادم میاد یه موقع بود هفته برام 7 روزی بود پر از امید

چه خوش بودیم شنبه هاشو .. یکشنبه و دوشنبه و ...

یادم میاد پنج شنبه هاش دلم بهونه ای نداشت..

یادم میاد جمعه هاشو چه روزی بود چی شد خدا

اما الان .. هفت روز هفته مو ببین چه صفاست!!!

شنبه من اول هفته منه یعنی باید پر باشه از شور و نشاط ...

یکشنبه ها باید برام تعبیری از عشق باشه..

دوشنبه ها باید بگم پر شده از راز و نیاز ...

سه شنبه ها آخ چی بگم همش پر از دلتنگی هاست ...

چارشنبه های من فقط یه چیز داره اونم غمه ...

پنج شنبه رو دیگه نگم غروبشو پر ازنیاز

آخر هفته منم که جمعه هست عمرا بگم چه روزیه

هفت روز هفتۀ منو... دیدی چه پر بود از صفا

امّا گذشت !!! گذشتمو خاک می کنم تو خاطرات

بگم چرا؟چون که شدم یه دیوونه ..یه فارق و یه دُردونه

دُردونه مامان بابا... دیونه خل بازی ها... یادش بخیر بچگی یا

وای که چه حالی میکنم تو این زمونه ای خدا

با همه ی خل بازی هام یه چیزی رو خوب میدونم

دنیای ما اگه بگم پر از صفاست دروغ میگم

اگه بگم پر از وفاست پر از مرام دروغ میگم

تنها یه چیزه که منم با همه خل بازی هام عاشقشم

یه عشق اونم یه جور خاص موندنی و پر از نیاز

این عشق میون آدما فقط میشه خواب و خیال

اما اگه دیوونه شی اونوقت میشه یه عشق پاک

حالا دیدی دنیای من چه با صفاست... نگی ندا منم میام

زحمت نکش جای تو نیست... بمون میون آدماش

و ختم کلام ............

حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کس.....
به اندازه ی حرفهایست که برای نگفتن دارد و ... کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن.
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی..... که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم و .... خود در کلبه ای بی در و پنجره سکنی گزینم
و بنویسم کتابی رافقط بر لوح دل... با قلمی از جنس دل و مرکبی از خون دل و کلامی از عشق

چون رسم دیوانگی همین است و من دیوانه ترینم .... والسلام.

      دیوونه ی عروسک    حتما گوش کنین